۱۳۹۳ شهریور ۱۶, یکشنبه

نقطه سرِ خط

از وقتی که خودم را شناختم مطالعه و نوشتن را دوست داشتم. حتی اون وقتی که بعد از یکی دو ساعت سروکله زدن با حروف و واژه‌های عالمِ ذهن، دست آخر کاغذهای سیاه شده را پاره کرده یا در آتش شومینه‌ی کنجِ اتاق پذیرایی سوزانده باشم. حتی این موقع‌ها هم از نوشتن بدم نیامده؛ گاهی شده نشسته‌ام و رقص کاغذهای مفلوک را دست در دست زبانه‌های سرخ و نارنجی آتش شومینه دیده‌ام و احساس لذت کرده‌ام. البته وقتی پای بساط تکنولوژی از در جلویی به خانه ما باز شد، پاره کردن و سوختن هم از در پشتی خارج شدند تا من نوشته‌هایم را در لب‌تاپی که پدر زحمت خریدش را کشیده بود، چال کنم! نه کاغذی، نه قلمی، نه خط زدن و پاره کردنی... خب چه می‌شود کرد؛ لابد این هم از معایب از تکنولوژی است! یادم می‌آید وقتی چند سال پیش خواستیم با ایل و تبار به سفر برویم و همه به فکر بردن ضروریات سفر این ور و اون ور می‌دویدند و پسرهای همسن من تو فکر بردن چیزهایی بودن که بیشتر بهشان خوش بگذرد، من فقط دو سه کتاب رمان و یک دفتر 60 برگ و یکی دو تا خودکار برداشتم که مثلاً کتاب بخوانم و سفرنامه بنویسم واز این حرفها! بماند که سفر اون طور که فکر می‌کردم نشد و بماند که من یک خط هم در طول سفر نخواندم و ننوشتم؛ زندگی است دیگر، هیچ بخشی از اون قابل پیش بینی نیست... منتها غرضِ بیان، همان برداشتن کتاب و دفتر و قلم است که عشق من به خواندن و نوشتن را نشان می‌دهد. همیشه تنها بوده‌ام، نه این که در جمع نباشم و با دیگران معاشرت نداشته باشم، نه؛ اتفاقاً به اقتضای فامیل پرجمعیت و زندگی در شهرهای شلوغ، در جمع بودن را بسیار تجربه کرده‌ام و با بسیاری معاشرت داشته‌ام و دارم، اما مشکل این جاست که در میان جامعه بودن هیچ منافاتی با تنها بودن ندارد، در جمع بودن مهم نیست اون چه اهمیت دارد با جمع بودن است. و من دقیقاً هیچوقت با جمع نبوده‌ام، همیشه این حصار تنهاییم بوده که جذاب‌تر بوده است برایم. نوشتن میوه تنهایی‌ست، این شیرینیِ تنهاییست که نوشتن را شیرین و دلچسب می‌کند. بیشتر عادت کرده‌ام با شخصیت‌های رمان‌هایی که می‌خوانم و چیزهایی که می‌نویسم زندگی کنم، این زندگی از زندگی با دیگرانی که قادر به ذره‌ای تغییر در آنها نیستم جذابیت بیشتری دارد. چقدر این نوشته‌م بی هدف و بی‌محتوا شده است... نمیدانم چرا. در این بعدازظهر خنک تابستانی که گهگاهی بادی ملایم موهایم را نوازش می‌کند نشسته‌ام تق تق صدای دکمه‌های کیبورد را درآورده‌ام که مثلاً نوشتن اولین پست وبلاگم به تاخیر نیفتد! سرم که درد کند، نور هم که کم باشد می‌افتم به چرندگویی و اباطیل نویسی. از اینتر زدن و پاراگراف‌بندی هم که خبری نیست، همینطور یکریز دارم می‌نویسم؛ مثل زن وراج و پرحرفی که چند سال قبل همسایه دیوار به دیوارمان بود، و من هیچوقت از او خوشم نیامد. ترجیح می‌دادم پیچ رادیو سراسری را باز کنم و اخبار در سطح جهان وکشور را بشنوم تا اخبار داغ و تازه محله را! بعضی مثل همین زن همسایه قبلیمان که من اسمش را یادم رفته، زندگیشان با دیگران معنا می‌شود و اگر تمام روز از صبحِ کله سحر تا بوق سگ را با دیگران نگذرانند وجفنگ نگویند دق‌مرگ می‌شوند و یکی مثل من روز مرگش شکسته شدن حصار تنهاییش است... آرمان شهرِ من شهری است با یک نفر جمعیت و آن نیز خودم! ترجیح می‌دهم در همین وبلاگ کوچک زندگی کنم تا جایی غیر از آن. من مردی هستم تبعید شده به برزخ تنهایی؛ مردی که در این سلول تاریک و در سکوتی مرگبار، دفتر زندگانیش ورق می‌خورد و گذر بی‌رحمانه عمر خویش را به چشم می‌بیند و تنها با لبخندی تلخ سیگاری می‌‌گیراند و سر بر دیوار تنهایی چشمهایش را می‌بندد؛ و اینجاست که سبکبار و رها، از دنیا و مافیها دل می‌کند و در سکوت مرگبار سلولش به خوابی عمیق فرو می‌رود...

پ‌ن: پست اول وبلاگم چقدر تلخ به پایان رسید...